پار۲۴[عشق یهویی]
تهیونگ:این برگه چیه ؟
یونگی: ه.هیچی سریع برگه رو بلند کردم و گذاشتم تو جیبم
تهیونگ: یونگه عصبیم نکن بگو اون چیه
یونگی: گفتم که هیچی
تهیونگ:یونگییییییی«داد»
یونگی: برگه رو از جیبم در آوردم و روبه تهیونگ گفتم بیا بگیرش اصلا خودت بخون
تهیونگ: بده بخونم
برگه رو گرفتم شروع به خوندن کردم
سلام به دوست های گلم اغای تهیونگ - یونگی - جونکوک
چطورید خواستم بهتون خبر بدم که قرار از آمریکا برگردم از همین الان باید بهتون بگم که قرار کار های زیادی رو باهم داشته باشیم...
از طرف کانگ...
تهیونگ: کانگ برگشته؟
یونگی: قرار برگرده
تهیونگ:پس از این به بعد باید خودمون رو آماده کنیم برای هر اتفاقی یونگی چرا میخواستی اینو مخفی کنی
یونگی: نمیخواستم مخفی کنم فقط الان وقتش نبود
تهیونگ: الان موقع این حرف ها نیس باید بریم سر کار ها
جونکوک:بعد کلی وقت از دست حرف و نصیحت های میا خلاص شدم و رفتم سوار ماشین شدم
گفتم:خب یونگی حرکت کن بریم...
یونگی: اوکی
بعد از یک ساعت به مقصد مورد نظر ای که می خواستیم رسیدیم تقریباً ساعت ۳ شب بود دیگه هیچ محمولهی نمونده بود که وارد کشتی بکنیم...
تهیونگ: به بچه ها گفتم که دیگه کار هامون تموم شده سریع آماده بشید که برگردیم خونه
جونکوک و یونگی:باش
ا/ت: ساعت دیگه تقریباً سه شب بود اصلا خوابم نمی برد نمیدونم چرا ولی فقط در حال فکر کردن بودم و این باعث میشد که نتونم بخوابم نگرانی های زیادی داشتم چون که واقعاً معلوم نبود که در سرنوشتم چه چیزی قراره اتفاق بیفته که یکدفعه با صدای میا به خودم اومدم
میا:چرا نمیخوابی؟
ا/ت: خوابم نمی بره خودت چرا نمیای بخوابی
میا: من یکم از کارم مونده بود انجام دادم یکم هم کتاب خوندم
ا/ت: آها باشه
میا: دوص داری خودتو معرفی کنی؟
ا/ت: خب اسمم ا/ته ایرانیم توی یه شرکت حسابدار بودم که به لطف جناب کیم مطمئنم اخراج شدم و ۲۴ سالمه
تو چی؟
میا: منم اسمم میاس کره ایم و کاری نمیکنم چون داداشم نمیزاره ۲۴ سالمه
ا/ت: پس هم سنیم
میا: اره
ا/ت:چرا جونکوک نمیزاره کار کنی؟
میا: چون میگه ما پول داریم و لازم نیس که من کار کنم
زنگ در اومد و رفتم درو باز کردم داداشم اینا بودن
تهیونگ: سلام کوچولو
میا: سلام بیاید تو
تهیونگ: رفتیم تو که به میا گفتم ا/ت کجاس
میا:توی اتاق منه
تهیونگ: می تونی امشبو کنار داداشت بخوابی؟
میا: اره چرا که نه تازه خیلی دلم برای بغل های داداشم تنگ شده
تهیونگ: پس مرسی خانم کوچولو
میا: یااااااا تهیونگ دیگه به من نگو کوچولو
تهیونگ: باشه کوچولو
رفتم سمت اتاق میا درو باز کردم که ا/ت رو دیدم
گفتم: سلام
ا/ت: سلام
تهیونگ: چرا نخوابیدی
ا/ت:خوابم نبرد
تهیونگ: از اتاق رفتم بیرون در اتاق جونکوک رو زدم گفت بیا تو رفتم داخل
گفتم: جونکوک یه دست لباس راحتی داری بهم بدی؟
جونکوک: اره تو کمد هی دربیار
تهیونگ: یه دست لباس از کمد آوردم بیرون از جونکوک تشکر کردم و به سمت اتاق که مال میا بود حرکت کردم در اتاق رو باز کردم و رفتم روی تخت دراز کشیدم که ا/ت گفت
ا/ت:چرا تو اومدی میا کجاس؟
تهیونگ: میا امشب کنار داداشش میخوابه منم اینجا
ا/ت: ب.باشه
تهیونگ:دستمو باز کردم و به ا/ت اشاره کردم که بیاد بغلم
ا/ت: نه من اینجوری نمیتونم بخوابم
تهیونگ:دختر جون تو یاد نمیگیری که رو حرف من حرف نزنی؟
ا/ت:نمیام« واقعا نمیدونم با چه جرئتی این حرفو زدم»
تهیونگ:پس رو حف من حرف میزنی موهاشو کشیدم و یه سیلی محکم بهش زدم که همون جایی که قبلا پاره شده بود ازش خون اومد
گفتم:حالا بیای اینجا توی بغلم دراز بکش که بد ترش سرت نیاد
ا/ت: رفتم تو بغلش که دست شو دور کمرم حلقه کرد و اروم شروع به اشک ریختن کردم
تهیونگ:____________________
_________________________________________________________
۶۰لایک
۲۰کامنت
دوص تون داااااااااااااارم 🫂🤍
________________________________________________________
امروز تولد یکی از فالور هام بود از همین جا تولدت رو بهت تبریک میگم فرشته کوچولو💐🙂
یونگی: ه.هیچی سریع برگه رو بلند کردم و گذاشتم تو جیبم
تهیونگ: یونگه عصبیم نکن بگو اون چیه
یونگی: گفتم که هیچی
تهیونگ:یونگییییییی«داد»
یونگی: برگه رو از جیبم در آوردم و روبه تهیونگ گفتم بیا بگیرش اصلا خودت بخون
تهیونگ: بده بخونم
برگه رو گرفتم شروع به خوندن کردم
سلام به دوست های گلم اغای تهیونگ - یونگی - جونکوک
چطورید خواستم بهتون خبر بدم که قرار از آمریکا برگردم از همین الان باید بهتون بگم که قرار کار های زیادی رو باهم داشته باشیم...
از طرف کانگ...
تهیونگ: کانگ برگشته؟
یونگی: قرار برگرده
تهیونگ:پس از این به بعد باید خودمون رو آماده کنیم برای هر اتفاقی یونگی چرا میخواستی اینو مخفی کنی
یونگی: نمیخواستم مخفی کنم فقط الان وقتش نبود
تهیونگ: الان موقع این حرف ها نیس باید بریم سر کار ها
جونکوک:بعد کلی وقت از دست حرف و نصیحت های میا خلاص شدم و رفتم سوار ماشین شدم
گفتم:خب یونگی حرکت کن بریم...
یونگی: اوکی
بعد از یک ساعت به مقصد مورد نظر ای که می خواستیم رسیدیم تقریباً ساعت ۳ شب بود دیگه هیچ محمولهی نمونده بود که وارد کشتی بکنیم...
تهیونگ: به بچه ها گفتم که دیگه کار هامون تموم شده سریع آماده بشید که برگردیم خونه
جونکوک و یونگی:باش
ا/ت: ساعت دیگه تقریباً سه شب بود اصلا خوابم نمی برد نمیدونم چرا ولی فقط در حال فکر کردن بودم و این باعث میشد که نتونم بخوابم نگرانی های زیادی داشتم چون که واقعاً معلوم نبود که در سرنوشتم چه چیزی قراره اتفاق بیفته که یکدفعه با صدای میا به خودم اومدم
میا:چرا نمیخوابی؟
ا/ت: خوابم نمی بره خودت چرا نمیای بخوابی
میا: من یکم از کارم مونده بود انجام دادم یکم هم کتاب خوندم
ا/ت: آها باشه
میا: دوص داری خودتو معرفی کنی؟
ا/ت: خب اسمم ا/ته ایرانیم توی یه شرکت حسابدار بودم که به لطف جناب کیم مطمئنم اخراج شدم و ۲۴ سالمه
تو چی؟
میا: منم اسمم میاس کره ایم و کاری نمیکنم چون داداشم نمیزاره ۲۴ سالمه
ا/ت: پس هم سنیم
میا: اره
ا/ت:چرا جونکوک نمیزاره کار کنی؟
میا: چون میگه ما پول داریم و لازم نیس که من کار کنم
زنگ در اومد و رفتم درو باز کردم داداشم اینا بودن
تهیونگ: سلام کوچولو
میا: سلام بیاید تو
تهیونگ: رفتیم تو که به میا گفتم ا/ت کجاس
میا:توی اتاق منه
تهیونگ: می تونی امشبو کنار داداشت بخوابی؟
میا: اره چرا که نه تازه خیلی دلم برای بغل های داداشم تنگ شده
تهیونگ: پس مرسی خانم کوچولو
میا: یااااااا تهیونگ دیگه به من نگو کوچولو
تهیونگ: باشه کوچولو
رفتم سمت اتاق میا درو باز کردم که ا/ت رو دیدم
گفتم: سلام
ا/ت: سلام
تهیونگ: چرا نخوابیدی
ا/ت:خوابم نبرد
تهیونگ: از اتاق رفتم بیرون در اتاق جونکوک رو زدم گفت بیا تو رفتم داخل
گفتم: جونکوک یه دست لباس راحتی داری بهم بدی؟
جونکوک: اره تو کمد هی دربیار
تهیونگ: یه دست لباس از کمد آوردم بیرون از جونکوک تشکر کردم و به سمت اتاق که مال میا بود حرکت کردم در اتاق رو باز کردم و رفتم روی تخت دراز کشیدم که ا/ت گفت
ا/ت:چرا تو اومدی میا کجاس؟
تهیونگ: میا امشب کنار داداشش میخوابه منم اینجا
ا/ت: ب.باشه
تهیونگ:دستمو باز کردم و به ا/ت اشاره کردم که بیاد بغلم
ا/ت: نه من اینجوری نمیتونم بخوابم
تهیونگ:دختر جون تو یاد نمیگیری که رو حرف من حرف نزنی؟
ا/ت:نمیام« واقعا نمیدونم با چه جرئتی این حرفو زدم»
تهیونگ:پس رو حف من حرف میزنی موهاشو کشیدم و یه سیلی محکم بهش زدم که همون جایی که قبلا پاره شده بود ازش خون اومد
گفتم:حالا بیای اینجا توی بغلم دراز بکش که بد ترش سرت نیاد
ا/ت: رفتم تو بغلش که دست شو دور کمرم حلقه کرد و اروم شروع به اشک ریختن کردم
تهیونگ:____________________
_________________________________________________________
۶۰لایک
۲۰کامنت
دوص تون داااااااااااااارم 🫂🤍
________________________________________________________
امروز تولد یکی از فالور هام بود از همین جا تولدت رو بهت تبریک میگم فرشته کوچولو💐🙂
۵۲.۹k
۲۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.